سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی زهرا مهمونی میره

به نام خدا

سلام به همه

در این پست می خوام ماجرای مهمونی رفتن زهرا رو تعریف کنم.

می خواستیم بریم دیدن معصومه دوست زهرا که تازه به دنیا اومده. کلی برا خانم تیپ زدیم تبسم( متاسفانه از این تیپ عکسی ذر دسترس نیست) و البته جایی که می خواستیم بریم غرب تهران بود. بعنی ما از شرق تهران تا غرب تهران رو قرار بود بریم و البته سر راه می خواستیم یه بسته ای رو به یکی دیگه تحویل بدیم. گفته بودیم که حدود ساعت 5 می رسیم. و برای این باید ساعت 3 از خونه راه می افتادیم ولی ما حدود ساعت 4 بود که راه افتادیم.یه ربعی تو بزرگراه رفته بودیم که متوجه شدم بله!!! خانم داره کثیف می کنهوااااایوااااایوااااایوااااای. حالا موندیم چیکار کنیم.یعنی چی؟یعنی چی؟یعنی چی؟ گفتیم اگه بخوایم برگردیم که نیم ساعت طول می کشه برسیم خونه که تا اون موقع کلی گریه می کنه و می سوزه و البته بازم از برنامه بیشتر عقب می افتیم. باید عوضش می کردیم. تو بزرگراه هم که نمی شد موند. از بزرگراه خارج شدیم یه جا کنار خیابون ایستادیم و دیگه مجبورا با دستمال مرطوب خانم رو تمیز کردیم ولی وای وااااایوااااایوااااایکه جوراب شلواریش هم کثیف شده بود و با خودمون جوراب شلواری دیگه ای نبرده بودیم هر چند لباس برده بودیم. رفتیم اون جایی که قرار بود اول بریم. بسته رو دادیم و بعد گفتیم ببخشید میشه بیایم تو اینو بشوریم که بندگان خدا به اصرار خودشون ازمون گرفتن و بردن و خودشون شستن شرمندهشرمندهشرمندهشرمنده. بعد ما هم جوراب شلواری خیس رو گذاشتیم لای شیشه ماشین تا ضمن حرکت خشک بشه (سندش هم وجود داره )و البته خداروشکر وقتی رسیدیم خشک شده یود و پاش کردیم. خلاصه که ما کلی خندیدیم تا رسیدیم. خیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دارو خانم که تو راه خوابشو کرده بود و حسابی سر حال بود وقتی رسیدیم اونجا کلی خندید برا صاحبخونه و فکر کردن چه دختر خوبیه. مؤدبمؤدب

حالا علاوه بر اینکه اینارو می نویسم تا مگر اندک لبخندی به گوشه لبای شما بشینه می نویسم تا وقتی خودش بزرگ شد بخونه و بدونه چه کارا کرده و فکر نکنه از اول اینقده پاستوریزه و تر تمیز بوده.



      

دوستای جدید زهرا

به نام خدا

سلام

زهرا خانم تازگی دو تا دوست جدید پیدا کرده.تبسم اولیش معصومه جونه که دختر دوست مامانش خاله زینبه  دومیش کوثرجون دختردایی وحیدشه. معصومه 3 فروردین به دنیا اومده و کوثر 12 اریبهشت. زهرا خانم دیدن معصومه خانم رفته ولی دخترداییشو هنوز ندیده. ان شالله می ره و می بیندش. امیدواریم که دوستای خوبی باشند و با هم کلی بازی کنن. متاسفانه یادمون رفت از معصومه عکس بگیریم و اینجا بزاریم. البته رفتن پیش معصومه کلی ماجرا داشته که بعداً می گم.



      

بالاخره موفق شدیم آپ کنیم

با سلام. میدونیم که خیلی وقته نبودیم.شرمنده تقصیر ما نبود. تقصیر این وروجکه که حسابی مچلمون کردهگیج شدم. تقریبا به هیچ کاری نمی رسیم. و حسابی از خستگی از پا در می یایم.خسته کننده خوابشم که خیلی کم شده. در طول روز فقط یه بار می خوابه. بقیه اش بیداره و هی نقو و نوق می کنه. می خواد دندون در بیاره و حسابی بداخلاق شده. الانم که اینجاییم موفق شدیم بخوابونیمش.میگه از جفتم تکون نخور و بام بازی کن همش باید براش بازی اختراع کنی و باش بازی کنی تا مشغول باشه. بعضی بازی ها رو خیلی دوست داره مثل انداختن هوا که با این حسابی کیف می کنه هر چند میگن این کار رو نکنید ولی خانم با این بازی حسابی حال می کنهخیلی خنده‌دار. و اما خانم خانما کاملا چپه میشه و تا بذاریش زمین میبینی وارونه شده.  این کار رو خیلی راحت انجام میده. تقریباً در تمام مدتی که زمینه وارونه است. توی گهواره هم می خواد وارونه بشه و برا اینکه نیفته هم تشک رو از توش در آوردیم و هم دورش طناب پیچوندیم.اصلا! حسابی هم آواز می خونه و به به و دد رو میگه. یه کمی میشینه. تلاش هایی رو هم برای چهار دست و پا رفتن انجام میده. می تونه چیزی رو  از یه دست به دست دیگه منتقل کنه. هر چیزی می بینه می خواد. به خصوص چیزایی رو که دست ماست. وقتی چیزی رو می خوای یادش  بدی علاقه نشون نمی ده ولی بعداً می بینی که داره انجام میده. غذا خوردنش شروع شده طبق برنامه ای که دکتر داده تا الان فرنی و حریره بادام خورده ولی شیربرنج اصلا دوست نداره . البته بعضی چیزها رو هم بی برنامه خورده مثل بستنی وااااای. عاشق بیرون رفتنه و وقتی میره بیرون حسابی آرومه و به اطراف نگاه می کنه ولی نباید خیلی طولانی بشه که حسابی خسته می شه. خوب فعلاً اینا به ذهنم رسید که بگم.

با این اوضاعی که گفتم انتظار آپ کردن عکس که ندارید هرچند ما انتظار داریم که شما نظر بدید.  ولی سعی می کنم به زودی عکس بذارم.



      

خنده های زهرا برفی


زهرا خانم اولش که به دنیا اومد تو خواب باگوشه لبش ملیح می خندید . بعدا که حدود یک ماهش شد تو بیداری همون لبخند رو به لب داشت تبسم. کم کم  گاهی اوقات تو خواب کر کر می خندید جالب بود و گاهی اوقات این خنده هاش تا یک دقیقه طول می کشیدشوخی. الان بعضی وقتا تو بیداری هم بلند بلند می خنده جالب بودپوزخند. امیدوارم بتونیم ازش فیلم بگیریم و براتون بذاریم.


فعلا عکسهای زهرا برفی گل تقدیم شما رو می گذارم. زهرا جون تو 84مین روز زندگیش برف رو تجربه کرد. تجربه ای به شدت سرد و سوزناک ترسیدم. اونایی که پارک اطراف خونمون رو توی فصلهای دیگه پر درخت دیدن حالا این درختهای خشک و بی برگ پوشیده از برف رو ببینن. اینا همونان باید فکر کردگیج شدم.

برای دیدن عکسها در اندازه اصلی روی آنها کلیک کنید.

تعجب زهرا برفی از اینهمه برف

تعجب زهرا برفی از اینهمه برف

 

زهرا برفی در آغوش مامانی

زهرا برفی در آغوش مامانی

 

زهرا برفی تو دست بابایی کنار ماشینمون

زهرا برفی تو دست بابایی کنار ماشینمون

 



      

عیدی ما به زهرا جون و عیدی زهرا خانم به ما

 

سلام

گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شمامیلاد خجسته عصاره هستی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و فرزند عزیزش امام صادق علیه السلام را به همه مسلمانان بخصوص شما دوستان گرامی و زهرای عزیزم تبریک می گمگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

چند روزی بود احساس می کردم لباسهای زهرا دیگه کوچیک شدن و براش تنگ شده. آفرین  با خودم می گفتم که دیگه باید لباسای بزرگترشو تنش کنم. امروز کلی ذوق کردیم گفتیم به مناسبت عید میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) بیایم لباسای زهرا رو عوض کنیم. کلی لباساشو گذاشتیم جلومون بررسی کردیم کدومو تنش کنیم. یکی شلوارش بزرگ بود، یکی مانتوش بلند بود. باید فکر کرد یعنی چی؟ خلاصه یکیو انتخاب کردیم. قرار شد اونو تنش کنیم. شستمش، پوشکشو عوض کردم. لباسای قبلی رو در آوردیم. تو همه این مراحل سرحال بود فقط  یکمی گریه کرد. اومدیم بالباسای جدیدش ازش عکس بگیریم. مگه میذاشت اصلا! همش گریه می کرد  گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور  شروع کرد به شیر خوردن. در حین شیر خوردن عیدیش رو به ما داد. آفرین آفرین آفرین دیدم چه صدایی میده وااااای وااااای وااااای  خودشم تعجب می کرد. باورم نمیشد اینقدر کثیف کرده باشه.   وااااای وااااای وااااای  شلوارشو که در آوردم دیدم ای داد بی داد لباس پایینشم کثیف شده. همه رو دوباره مجبور شدیم در بیاریم. که بشوریمش. ولی این دفعه دیگه خوابش میومد. چون تا بالا خراب بود ما هم کلی شستیمش و پیچوندم تو حوله.  تا لباساشو عوض کنیم چه محشری به پا کرد گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور گریه‌آور  حتی حوله شم خیس کرد. در عوض تا باباش پسونک دهنش گذاشت و تو پتو پیچوندش و بغلش کرد و چراغا رو خاموش کردیم (این مراحل باید دقیقا طی بشه تا خانم بخوابه وگرنه مگه بمون رحم کنه اگه یکیش نبود) هنوز سیم ثانیه نگذشته بود خوابید. انگار اصلا این نبوده که خونه رو سرش گذاشته بودخوابم گرفت . خلاصه ما نتونستیم از این ویوی جدیدش ( نمای جدیدش: فارسی را پاس بداریم ) عکس بگیریم.    و من الان باید برم یه خروار لباس بشورم. 

راستی باباش می گفت چه استقبالی کرد از این لباسا.

اینم از خاطره روز عید ما با زهرا خانم.

اینم عکساش

نمای کلی لباسهای زهرا

دستا بالا یکی بالا یکی پایین دستا باز

 




      
<      1   2   3   4   5   >>   >